ایــــن خــــــــاطــــــــــرهـــ کــــــــامـــــــــــــلا واقــــــــــــــــعـــــــــــــی اســـــــــــــــتــــــــــــــــــــــ

در یک منطقه محروم زندگی می کند. که فاصله آنجا تا خانه ما بسیار زیاد است. بالاخره تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن خود را به خانه ی او برسانم و خبر را بدهم. کاش نمی گفتم. کاش من نمی گفتم! با یک دوچرخه این مسافت را طی نمودم. عرق از سر و رویم می ریخت. کسی نیست بگوید آخر آدم حسابی به تو چه ربطی دارد. میرفتی خانه خودتان و شامت را کوفت می کردی. به همه چیز فکر می کردم به جز به طریق ارسال خبر. آخر منطقه ناامنی است. باید حواسم را خوب جمع می کردم. به سختی آدرس خانه اش را پیدا کردم. تا مرا دید شوکه شد. او گردن کلفت کلاس و من مثلا بچه درسخوان. به هیچ وجه توقع نداشت که من آن هم با یک دوچرخه، آن هم درآن موقع شب، و تنهایی بیام به او سری بزنم. با یک لبخند که سرشار از تعجب بود به استقبالم آمد. نخواستم او را در تعجبش نگه دارم. بلافاصله بعد از یک سلام و احوال پرسی کوتاه چشمانم را بستم و دهانم را بی مهابا به کار انداختم؛

-          فلانی! پس کجایی این دو روزه هر چی زنگ زدم بت گوشیت خاموش بود. دیروز اونکه عاشقش بودی تصادف کرد، بلافاصله مُرد! امروز بعد ازظهر دفن شد رفت!

 لبخند بر لبانش یخ زد. رنگ و رویش دگرگون شد. چشمانش سرخ شد. با حالتی بسیار حزین و صدایی آرام و تا حدودی لرزان پرسید:

-          جدی میگی علی؟!

چیزی که در صورتم هیچ اثری نداشت حالت شوخی بود.

-          مگه من بات شوخی دارم! لباساتو بپوش بریم سری به خانوادش بزنیم.

حس می کنم تا حدودی کمرش کج شد. کاملا مبهوت شده بود. رفت و بعد از چند دقیقه آمد. در فکر فرو رفته بود. جمله ای گفت و سوار دوچرخه شد؛

-          بریم سر مزار!!!!!

-          کجا!!!!!

در حالت عادی جرأت کل کل کردن با او را نداشتم. چه برسد به حالا که مطمئنم از عمق وجود میسوزد. پس بدون آنکه منتظر جوابش باشم سوار شدم. از خستگی داشتم از حال میرفتم! در حین رکاب زدن متوجه شدم که گریه می کند، با یک صدایی مهربانانه به او گفتم؛

صبرکن عزیزم، چند دیقه دیگه میرسیم سر مزارش اون وقت تا دلت می خواد گریه کن!

این هم از دلداری. با همان دوچرخه مذکور حدود ساعت 11 شب به بهشت آباد رسیدیم! ذکر آنکه بر سر قبر آن نوگل سفر کرده چه گذشت بسیار سخت است. فقط می توانم بگویم ساعت 3 بامداد به خانه رسیدم!

نمیدانم چرا اینگونه شد. شاید واقعا تقصیر از من باشد. گمان کنم خبر مرگ را بد به او رساندم! نمیدانم!