وبلاگ علی سواری

یادداشت، گزارش، تحلیل و روزمره‌نویسی

۷ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

خــبـــرمــرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.....

ایــــن خــــــــاطــــــــــرهـــ کــــــــامـــــــــــــلا واقــــــــــــــــعـــــــــــــی اســـــــــــــــتــــــــــــــــــــــ

در یک منطقه محروم زندگی می کند. که فاصله آنجا تا خانه ما بسیار زیاد است. بالاخره تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن خود را به خانه ی او برسانم و خبر را بدهم. کاش نمی گفتم. کاش من نمی گفتم! با یک دوچرخه این مسافت را طی نمودم. عرق از سر و رویم می ریخت. کسی نیست بگوید آخر آدم حسابی به تو چه ربطی دارد. میرفتی خانه خودتان و شامت را کوفت می کردی. به همه چیز فکر می کردم به جز به طریق ارسال خبر. آخر منطقه ناامنی است. باید حواسم را خوب جمع می کردم. به سختی آدرس خانه اش را پیدا کردم. تا مرا دید شوکه شد. او گردن کلفت کلاس و من مثلا بچه درسخوان. به هیچ وجه توقع نداشت که من آن هم با یک دوچرخه، آن هم درآن موقع شب، و تنهایی بیام به او سری بزنم. با یک لبخند که سرشار از تعجب بود به استقبالم آمد. نخواستم او را در تعجبش نگه دارم. بلافاصله بعد از یک سلام و احوال پرسی کوتاه چشمانم را بستم و دهانم را بی مهابا به کار انداختم؛

-          فلانی! پس کجایی این دو روزه هر چی زنگ زدم بت گوشیت خاموش بود. دیروز اونکه عاشقش بودی تصادف کرد، بلافاصله مُرد! امروز بعد ازظهر دفن شد رفت!

 لبخند بر لبانش یخ زد. رنگ و رویش دگرگون شد. چشمانش سرخ شد. با حالتی بسیار حزین و صدایی آرام و تا حدودی لرزان پرسید:

-          جدی میگی علی؟!

چیزی که در صورتم هیچ اثری نداشت حالت شوخی بود.

-          مگه من بات شوخی دارم! لباساتو بپوش بریم سری به خانوادش بزنیم.

حس می کنم تا حدودی کمرش کج شد. کاملا مبهوت شده بود. رفت و بعد از چند دقیقه آمد. در فکر فرو رفته بود. جمله ای گفت و سوار دوچرخه شد؛

-          بریم سر مزار!!!!!

-          کجا!!!!!

در حالت عادی جرأت کل کل کردن با او را نداشتم. چه برسد به حالا که مطمئنم از عمق وجود میسوزد. پس بدون آنکه منتظر جوابش باشم سوار شدم. از خستگی داشتم از حال میرفتم! در حین رکاب زدن متوجه شدم که گریه می کند، با یک صدایی مهربانانه به او گفتم؛

صبرکن عزیزم، چند دیقه دیگه میرسیم سر مزارش اون وقت تا دلت می خواد گریه کن!

این هم از دلداری. با همان دوچرخه مذکور حدود ساعت 11 شب به بهشت آباد رسیدیم! ذکر آنکه بر سر قبر آن نوگل سفر کرده چه گذشت بسیار سخت است. فقط می توانم بگویم ساعت 3 بامداد به خانه رسیدم!

نمیدانم چرا اینگونه شد. شاید واقعا تقصیر از من باشد. گمان کنم خبر مرگ را بد به او رساندم! نمیدانم!

۲۶ تیر ۸۹ ، ۰۷:۰۶ ۵۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

امان از این پرسش های بی جواب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ تیر ۸۹ ، ۰۷:۳۰
علی سواری

درسی که از طبیعت باید آموخت

جای همه ی شما خالی! جهت خوشگذرانی با جمعیت رفقا سفری داشتیم به سوی باغملچ (اصطلاح محلی باغملک) به کجا! به منطقه زیبا و خوش آب و هوای رباط. رباط روستایی است با اینقدر جمعیت و آنقدر مساحت. در این روستا رودخانه ای است که به شکل ناجوانمردانه ای سرد است. این رودخانه منبع تامین آب زراعتشان (شالیزار) می باشد که از آنجا سرچشمه می گیرد و به اینجا ختم می شود. مردمان این روستا لر تشریف دارند و نسبتا موجودات باصفایی هستند. که اگر راستش را بخواهید که میدانم می خواهید این مردم وحشتناک پولکی می باشند و بابت هر ریز و درشتی پول طلب می کنن (البته نه همه). این چندمین بار است که با دوستان یا به قول خودشان اراذل به این روستا سفر می کنیم. اگر فرض کنید ساعت 10 صبح به آنجا رسیدیم ما ساعت 10:15 در آب شیرجه زدیم. تصمیم گرفتیم که از بستر رودخانه و برخلاف مسیر آب به سوی مال آقا حرکت کنیم که حدود 3 یا 4 ساعت پیاده روی می شود. سرتان را درد نیاورم خلاصه خیلی خوشگذشت. در این مسیر دشوار این حقیر درس هایی آموختم که ذکر آنها می تواند مفید باشد؛

1.   همیشه قبل از حرکت هدف خود را مشخص کنید و قدرت خودتان را برای رسیدن به هدف بسنجید.

2.   اگر با گروهی هدف و مسیر مشترکی دارید شک نکنید حرکت جمعی موفق تر است.

3.   گاهی لازم است برای رسیدن به هدف بر خلاف جریان آب حرکت کنید، پس نترسید و دل تان را به دریا بزنید.

4.   در حرکت به سمت هدفی، سخت ترین قسمت کار شروع است، در قدم اول سردی آب شما را دلسرد نکند! به زودی به این سرما عادت می کنید.

5.   جاهایی که دیدید فشار آب بسیار زیاد می شود، مانند من ریسک نکنید! بعضی وقتها ما قدرت حرکت برخلاف جریان را نداریم و فقط با جان خود بازی کردیم، این مقاطع را از رودخانه خارج شوید واز کنار آن رد شوید.

6.   استراحت در بین مسیر را فراموش نکنید! روی سنگ بزرگی بشینید، پاهایتان را در آب قرار دهید، به فضای اطرافتان بنگرید، وسعی کنید چند دقیقه فقط لذت ببرید!

7.   ما هرگز به مال آقا نرسیدیم! این را به یاد داشته باشید که گاهی به اهدافتان نمیرسید، بی خودی و خارج از حد توانتان زور نزنید!

8.   اگر موفقیت و خوشبختی در زندگیتان را نقطه ای فرض کردید سخت در اشتباهید! خوشبختی یک نقطه نیست! یک مسیر است.

9.   راستی! داشت یادم میرفت بگویم برای اینکه بتوانید راحت تر حرکت کنید تا می توانید از همراه بردن افراد اضافی، ضعیف، ترسو و ... ، مانند خانم ها و چاق ها جلوگیری کنید!! اینها حرکت جمعی شما را کند می کنند! (شوخی با خانومای عزیز! انصافا اگه خدا این زنا رو خلق نمیکرد ما به کی میخندیدیم!!!!) 

این هم نمایی دور از این منطقه با صفا

***   

۱۷ تیر ۸۹ ، ۰۵:۵۶ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

جام جهانی

*  یا مهدی ما مدعیان دل خزانی داریم             با حضرت دجال تبانی داریم

ما لاف زن ندبه و اشک و آهیم               این جمعه نیا جام جهانی داریم....!!!!

*  تو  این جام جهانی هیچ چیزی من را بیشتر از این خوشحال نکرد که مدعیان مغروری چون فرانسه، ایتالیا و انگلیس همان اول سقوط کردند! نپرس چرا که نمیگم!

*   ولی واقعا چرا سقوط کردند؟؟؟

*   اصولا طرفدار متعصب تیم خاصی نیستم ولی عاشق چند بازیکنم! کاکا و مسی...


*   چه حیف شد با این جام خداحافظی کردند، مارادونا هم باید جواب گندی که زده رو بده! یعنی چه! علی دایی مربی آرژانتین میشد سنگین تر بودن!

*   واقعا آدم زورش میاد که غنا تا یه قدمی نیمه نهایی رو بره ولی به خاطر بی عرضگی یه بازیکن برگرده. این بهترین فرصتی بود که امکان داشت برای یه تیم سطح دوم دنیا پیش بیاد!

*   عوضش دم آلمان گرم! به نظرم واقعا لایق قهرمانی هستن! ولی امیدوارم اسپانیا قهرمان بشه! چرا؟! چون تا حالا قهرمان نشده بودن! اگه حالا بشه خیلی خوب میشه! مگه نه؟ ولی امیدوارم هلند خواب فینال رو نبینه! چرا؟ همینطوری! برا خنده!!

*    مدتیه میترسم به سوالای بی جوابم ادامه بدم! نظرتون چیه؟ بدرد بخور هستن؟ ادامه بدم؟ تاثیر گذار هستن؟ سبکشونو عوض کنم چطوره؟ لوث نشدن؟ یا لوس نشدن؟!

*     پروفایلم تو این وبلاگ ناپدیده! فعالش کردم ولی نمیدونم کجاست؟ اگه کسی پیداش کرد مژدگانی داره!

*    ترو خدا وقتی به وبلاگ یه آدمیزاد سر میزنید نظر بدید! باعث دلگرمیه! کامنت من دست و پای همه عزیزان رو میبوسه!

*    پرسش های بی جواب قبلیم تو پیوند های روزانه ویرایش شدش موجوده! اگه دوس داشتید سری بزنید.

 

۱۳ تیر ۸۹ ، ۰۷:۳۶ ۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

و اما کنکور 89

چه خواب نازی بود. به زور منو ساعت 6 بیدار کردن. و به کمک چای تونستم صبحانهمو میل بفرمایم. یهو سوالی اومد به ذهنم که ریشه 3 حرفی کنکور چیه؟

که دیدم پدرم دوباره دراز کشید، میگه یه چرت میزنم! بابای ما رو باش چقدر بیخیاله! بالاخره تونستیم متوجش کنیم که بابا جان نیم ساعت دیگه درها رو میبندن. باید سریع بریم. یادم اومد نه مداد دارم و نه پاکنو بقیه موارد لازم. که فقط مداد جور شد. کارت ملی رو هم مادرم یادم اورد.

اوووه! چه ترافیکی روبرو دانشگاه شهید چمران درست شده! از ماشین پیاده شدم و بعد از چاق سلامتی با دوستان رفتم تو.

دانشکده مهندسی طبقه اول انتهای راهرو آموزش. خیلی خوابم می اومد. فکر کنم ساعت 8 آزمون شروع شد.عمومی ها رو سعی کردم با دقت جواب بدم. زیاد سخت نبودن. از خستگی داشتم از حال می رفتم! دین و زندگی رو تا وسطا جواب دادم و انگلیسی رو نرسیدم حتی نگاه کنم. حالم گرفته شد. مهم نیست! سال دیگه!

با یک طمئنینه ی خاصی شروع کردم به خوردن بیسکویتی که داده بودن. نان روغنی. به موانعی فکر کردم که مانع شدن درس بخونم تا کنکور رو بهتر بدم. و به برنامه ای که باید برای آینده بریزم که موفق تر بشم. سوالات اختصاصی رو ورق زدم. حیف شد. بیخیال! سال دیگه!!

پشت پاسخنامه ریز و خوش خط نوشتم چیزی که ذهنمو به خودش درگیر کرده بود؛

چرا عاقل کند کاری که باز آید پشیمانی!؟

              واقعا چرا؟!

                                         chera-ali.blogfa.com                  

پاسخنامه رو تحویل دادم و اومدم بیرون. تر جیح دادم، پیاده برم خونه. 20 دقیقه بیشتر راه نیست. از پل پنجم. کارون دیگه خیلی پیر شده! جون دیگه نداره! که ناگهان دیدم زیر پل پلیسها جمع شدن. رفتم. آره کارون دوباره جون کسیو گرفته! پیرمرد شده بود عین مجسمه پلاستیکی. شنا میکرده بعد غرق شد. شایدم کسی کشته باشدش! نمیدونم. ول کن بابا بریم خونه! داوباره به این فکر کردم که ریشه 3 حرفی کنکور چیه؟ اصلا ریشه 3 حرفی داره؟ بگذریم.


۱۰ تیر ۸۹ ، ۱۵:۱۲ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد .....

ممنون میشم این چند جمله رو با من آروم و بیصدا زمزمه کنید؛

دل تو دلم نیست

چشمام پر اشکه

حرفام پر رازه

 دست خودم نیست

گریه هام بی اختیاره

دیروز بعدظهر سری زدم به مسجد محلمون، که نماز بخونم. از قضا برنامه اعتکاف اونجا برقرار بود. آدمای با صفایی بودن. همه مومنو پاک. پروژه فوق سنگین اعمال ام داوود رو داشتند اجرا میکردن! همه تو حال خودشون بودن. (البته ناگفته نماند که رفقا و آشنایان بنده هم حضور فعالی تو این مراسم داشتند، که بیشتر مشغول صحبت و خنده بودن!) نمیدونم یهو چم شد. یاد 7 سال پیش افتادم. وقتی که 11 ساله بودم اولین بار تونستم برم اعتکاف. از اونجا که سنم کم بود اجازه نمیدادن معتکف بشم. داشتم نامید میشدم که اولین بار با آقا محمد آشنا شدم. ازم بزرگتر بود و پارتی کلفتی پیش مسئولای اونجا داشت. برام رو زد که تونستم معتکف بشم. با هم دوست شدیم. خیلی پاک بود. خیلی مومن بود. احساس میکردم عاشقش شدم. باورم نمیشه که چند ماه پیش فوت شد. اونم تو یه سانحه رانندگی. به اون شکل فجیع. دیگه نمیتونم بغضمو تو گلو خفه کنم. تو همه چیزش تک بود. اخلاقش بیست بود. معدل دیپلم ریاضیش بیست نشد، ولی بالاتر از نوزده بود. نابغه بود. ورزشش خصوصا تو فوتبال عالی بود. اون خیلی بزرگ بود. روح بزرگی داشت که من نمیتونستم خوب بفهممش. احساس میکنم قلبم از تو سینم داره درمیاد. اون منو تنها گذاشتو رفت. من زندگیمو بش مدیونم. وقتی که بم نیاز داشت من تنهاش گذاشتم، ولی هر وقت من بش نیاز داشتم با تمام وجود کمکم میکرد. محمد مگه من میتونم فراموشت کنم. مگه من خبر نداشتم مادرت با چه زحمتی تو رو بدون پدر به اینجا رسوند. مگه نمیدیدم چطوری شده بودی وقتی از 24 ساعت 15 ساعتشو درس میخوندی. فکر کردی فراموش میکنم اون صدای قشنگتو؟ فکر نکردی وقتی بری من بدون تو چکار کنم با این همه گرگی که اطرافم هستن؟ حس نکردی برادر کوچکترت هنوز به مهربونیهای تو نیاز داره؟ آره! من خبر داشتم که میخواستی بری خواستگاری. همون شنبه؟ مگه نه؟ حدس نزدی لپ تابتو، گوشیتو، کیفتو بعد از فوتت یه مدتی بذارن پیشم. من همه شعراتو خوندم. شعرایی که به منم نشون ندادی! من! من که دوستت بودم؟ خودت بم گفتی صد برابر بیشتر از اینکه من دوست داشته باشم تو دوسم داری! هنوز تن صدات تو ذهنمه! پس چرا به من نگفتی نذر کرده بودی از نیشابور تا مشهد رو پیاده بری؟ خودم فیلمایی که با گوشیت گرفته بودی رو دیدم. تا نیشابور رو با قطار رفتی بقیشو پیاده. تکو تنها! مگه نه؟ آقا محمد هنوز اون دردو دلایی که بامن میکردی رو یادمه. تا ساعت دوازده شب تو اتاقت. کاش قدرتو بیشتر میدونستم. تو تنها بودیو تنها بزرگ شدی. همه سختیای روزگار رو دیدیو چشیدی. ولی کم نیوردی. ولی من چی؟ آخ چقدر حواست به من بود. ومن پرت بودمو بیخیال. آره! به قول برادرت؛ مرگ پایان کبوتر نیست. ولی با مرگت خیلی چیزا برا من پایان یافت. محمدجان. بعد از تو کسی رو پیدا نکردم. مدتی خدا تو رو وارد زندگیم کرد، که ببینمتو تو سر خودم بزنم. ولی حالا، خودت بگو! من با این سنگ سیاه مرمر چکار کنم؟

۰۸ تیر ۸۹ ، ۰۸:۰۱ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

به خاطر پدر

اولا میلاد امام علی رو تبریک میگم. هینطور به کلیه پدرهای زحمتکش، من جمله پدر خودم.

دوما؛ خیلی اعصابم خورد شده بود. آخه این چه وضع صحبت کردن با پدره؟! ادعاشم میشه ۲۳ سالشه و خیلی هم فهمیدست. برادر بزرگتره! با اون غرورش چی بش بگم؟ نه! خودتو جا من بذار! چی بش بگم؟ وقتی با پدرم بد حرف میزنه با من چطور حرف میزنه! بگذریم! مدتی پیش با یه مطلبی برخورد کردم ! انگار پدرم بود که داشت با من حرف میزد. تا حالا بیشتر از ۱۰ بار خونمش. بازم برام تازگی داره. کاش همه اینو بخونن ....

Dear son...

The day that you see me old and I am already not, have patience and try to understand me …

If I get dirty when eating… if I can not dress… have patience. Remember the hours I spent teaching it to you

.

If, when I speak to you, I repeat the same things thousand and one times… do not interrupt me… listen to me.

When you were small, I had to read to you thousand and one times the same story until you get to sleep…

When I do not want to have a shower, neither shame me nor scold me…

Remember when I had to chase you with thousand excuses I invented, in order that you wanted to bath…

When you see my ignorance on new technologies… give me the necessary time and not look at me with your mocking smile…

I taught you how to do so many things… to eat good, to dress well… to confront life…

When at some moment I lose the memory or the thread of our conversation… let me have the necessary time to remember… and if I cannot do it, do not become nervous… as the most important thing is not my conversation but surely to be with you and to have you listening to me…

If ever I do not want to eat, do not force me. I know well when I need to and when not.

When my tired legs do not allow me walk

...

… give me your hand… the same way I did when you gave your first steps.

And when someday I say to you that I do not want to live any more… that I want to die… do not get angry… some day you will understand…

You must not feel sad, angry or impotent for seeing me near you. You must be next to me, try to understand me and to help me as I did it when you started living.

Help me to walk… help me to end my way with love and patience. I will pay you by a smile and by the immense love I have had always for you.

I love you son…

Your father

پسر عزيزم:

روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني ....

اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش.

و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم.

اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده.

هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري.

هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن.

زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم.

هنگامي كه ضعف مرا در استفاده از تكنولوژي جديد مي بيني، به من فرصت فراگيري آن را بده و با لبخند تمسخرآميز به من نگاه نكن ...

من به تو چيزهاي زيادي آموختم... چگونه بخوري، چگونه لباس بپوشي ... و چگونه با زندگي مواجه شوي

هنگامي كه در زمان صحبت، موضوع بحث را از ياد مي برم، به من فرصت كافي بده كه به ياد بياورم در چه مورد بحث ميكرديم و اگر نتوانستم به ياد بياورم، از من عصباني نشو.

مطمئن باش كه آنچه براي من مهم است با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث!

اگر مايل به غذا خوردن نبودم، مرا مجبور نكن. به خوبي مي دانم كه چه وقت بايد غذا بخورم .

هنگامي كه پاهاي خسته ام به من اجازه راه رفتن نمي دهند ....

دستانت را به من بده ... همانگونه كه در كودكي اولين گامهايت را به كمك من برداشتي

و اگر روزي به تو گفتم كه نمي خواهم بيش از اين زنده باشم و دوست دارم بميرم ... عصباني نشو. روزي خواهي فهميد كه من چه مي گويم.

تو نبايد از اينكه مرا در كنار خود مي بيني احساس غم، خشم و ناراحتي كني. تو بايد در كنار من باشي و مرا درك كني و مرا ياري دهي، همانگونه كه من تو را ياري كردم كه زندگي ات را آغاز كني

مرا ياري كن در راه رفتن. مرا با عشق و صبوري ياري ده كه راه زندگي ام را به پايان ببرم.

من نيز پاداش تو را با لبخندي و عشقي كه همواره به تو داشته ام خواهم داد.

دوستت دارم پسرم.

پدر تو

۰۳ تیر ۸۹ ، ۱۵:۵۵ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری