ممنون میشم این چند جمله رو با من آروم و بیصدا زمزمه کنید؛

دل تو دلم نیست

چشمام پر اشکه

حرفام پر رازه

 دست خودم نیست

گریه هام بی اختیاره

دیروز بعدظهر سری زدم به مسجد محلمون، که نماز بخونم. از قضا برنامه اعتکاف اونجا برقرار بود. آدمای با صفایی بودن. همه مومنو پاک. پروژه فوق سنگین اعمال ام داوود رو داشتند اجرا میکردن! همه تو حال خودشون بودن. (البته ناگفته نماند که رفقا و آشنایان بنده هم حضور فعالی تو این مراسم داشتند، که بیشتر مشغول صحبت و خنده بودن!) نمیدونم یهو چم شد. یاد 7 سال پیش افتادم. وقتی که 11 ساله بودم اولین بار تونستم برم اعتکاف. از اونجا که سنم کم بود اجازه نمیدادن معتکف بشم. داشتم نامید میشدم که اولین بار با آقا محمد آشنا شدم. ازم بزرگتر بود و پارتی کلفتی پیش مسئولای اونجا داشت. برام رو زد که تونستم معتکف بشم. با هم دوست شدیم. خیلی پاک بود. خیلی مومن بود. احساس میکردم عاشقش شدم. باورم نمیشه که چند ماه پیش فوت شد. اونم تو یه سانحه رانندگی. به اون شکل فجیع. دیگه نمیتونم بغضمو تو گلو خفه کنم. تو همه چیزش تک بود. اخلاقش بیست بود. معدل دیپلم ریاضیش بیست نشد، ولی بالاتر از نوزده بود. نابغه بود. ورزشش خصوصا تو فوتبال عالی بود. اون خیلی بزرگ بود. روح بزرگی داشت که من نمیتونستم خوب بفهممش. احساس میکنم قلبم از تو سینم داره درمیاد. اون منو تنها گذاشتو رفت. من زندگیمو بش مدیونم. وقتی که بم نیاز داشت من تنهاش گذاشتم، ولی هر وقت من بش نیاز داشتم با تمام وجود کمکم میکرد. محمد مگه من میتونم فراموشت کنم. مگه من خبر نداشتم مادرت با چه زحمتی تو رو بدون پدر به اینجا رسوند. مگه نمیدیدم چطوری شده بودی وقتی از 24 ساعت 15 ساعتشو درس میخوندی. فکر کردی فراموش میکنم اون صدای قشنگتو؟ فکر نکردی وقتی بری من بدون تو چکار کنم با این همه گرگی که اطرافم هستن؟ حس نکردی برادر کوچکترت هنوز به مهربونیهای تو نیاز داره؟ آره! من خبر داشتم که میخواستی بری خواستگاری. همون شنبه؟ مگه نه؟ حدس نزدی لپ تابتو، گوشیتو، کیفتو بعد از فوتت یه مدتی بذارن پیشم. من همه شعراتو خوندم. شعرایی که به منم نشون ندادی! من! من که دوستت بودم؟ خودت بم گفتی صد برابر بیشتر از اینکه من دوست داشته باشم تو دوسم داری! هنوز تن صدات تو ذهنمه! پس چرا به من نگفتی نذر کرده بودی از نیشابور تا مشهد رو پیاده بری؟ خودم فیلمایی که با گوشیت گرفته بودی رو دیدم. تا نیشابور رو با قطار رفتی بقیشو پیاده. تکو تنها! مگه نه؟ آقا محمد هنوز اون دردو دلایی که بامن میکردی رو یادمه. تا ساعت دوازده شب تو اتاقت. کاش قدرتو بیشتر میدونستم. تو تنها بودیو تنها بزرگ شدی. همه سختیای روزگار رو دیدیو چشیدی. ولی کم نیوردی. ولی من چی؟ آخ چقدر حواست به من بود. ومن پرت بودمو بیخیال. آره! به قول برادرت؛ مرگ پایان کبوتر نیست. ولی با مرگت خیلی چیزا برا من پایان یافت. محمدجان. بعد از تو کسی رو پیدا نکردم. مدتی خدا تو رو وارد زندگیم کرد، که ببینمتو تو سر خودم بزنم. ولی حالا، خودت بگو! من با این سنگ سیاه مرمر چکار کنم؟