کودکی بودم. شاید سوم ابتدایی. یادم هست ایام عید بود. تصمیم گرفتم تنهایی بروم پیش مادربزرگ. برای عید دیدنی. تصمیم مهمی بود. چرا که خانه شان برای من بسیار دور بود. می خواستم تنهایی بروم تا بزرگتر شدنم را به رخ رقیبهایم یعنی همان پسر خاله هایم بکشم! برای رسیدن به خانه مادربزرگ در ابتدا باید خیابان بزرگی را طی میکردم تا برسم به اتوبان آیت الله بهبهانی. آنجا سوار ماشین یا مینی بوس شوم و سپس دوباره خیابان عریض و طویلی را در مدت 20 دقیقه پیاده طی کنم و برسم به هدف مقدسم!! در میانه راه  همان خیابان عریض و طویل خانه مادربزرگ بودم که جوانی سیهچرده، قوی هیکل و بلند قامت راهم را بست. پول زور می خواست. تصورش را بکنید! منی که لباس های شیک و پیک عید را پوشیده ام. با آن سیمای جذاب کودکی؛ فردی با آن مشخصات بیاید راهش را ببندد! شلوارکی پوشیده بود و بسیار کریه و بوگندو بود. و فوق العاده کثیف. هرگز هم زورش را نداشتم. اصلا قد من دقیقا نصف قد او بود. ولی نمیدانم تا چه حد بی رحم بود که توانست راهم را سد کند. شما جای من بودید چکار میکردید؟ وحشت نمیکردید؟ پولهایتان را به او میدادید؟ حدستان درباره من اشتباه هست. من لجباز تر از این حرف ها هستم که زیر بار زور بروم. از همان دروان کودکی به من این را آموخته اند. توکل به خدا کن و هیچ وقت زیر بار زور نرو. و به او گفتم نمیدهم. تمام! زمین به آسمان برود و آسمان به زمین برسد عمرا دلم بیاید عیدی هایم را به او بدهم. سالی یک مرتبه می شود که درامد یک روز من ازدرآمد یک روز پدرم هم بیشتر میشد! حالا فرض کنید پول 3 روز عید را یک جا به یک جانی بدهم! عمرا! خلاصه به من حمله کرد. فاتحه لباس های شیکم را خواندم. درون من غلغله ای بود. به من یاد داده بودند وقتی  در شرایط سختی گیر کردی سه مرتبه این ذکر را بگو: یا اباصالح المهدی ادرکنی. با چه اخلاصی و با چه قصد قربتی این ها را با تمام وجود زمزمه کردم. باورم نمیشد که باید با سروضعی پاره پوره و شاید هم خونی به عید دیدنی مادربزرگ بروم. میدانید چقدر بد میشد اگر پیش پسر خاله هایم ضایه میشدم؟ در درون خودم بودم و عواقب تصمیم خودم را حدس میزدم که دیدم ناگهان یارو محکم به زمین کوبیده شد!!!!!! ترس من بیشتر شد! بر فرض اینکه زورش را هم میداشتم ولی عمرا من به او دست زده باشم. می خواست دوباره بلند شود. به خودم گفتم دیگر محال است من را زنده نگه دارد. از شدت هول می خواستم از او معذرت خواهی کنم!!!  ولی مهلت نداد. فرار را بر قرار ترجیح داد!!!! نمیدانم! شاید از من ترسید. واقعا نمیدانم چه شد! هر چه یادم می آمد را گفتم.


      به او گفتم آن پسرک را میبینی؟ چگونه در بین دسته های زنجیر زنی آب گلاب پخش میکند؟ چقدر فعالیت و جنب و جوش دارد؟ میبینی چطور برای عزاداری بی سر و سامان می شود؟ یادت هست که از بدو تولد فلج بود؟ یادت هست در همین مراسمات بود چه حالی شد؟ یادت که نرفته؟ میدانی الان فوتبالیست شده است؟

      از مادرم پرسیدم زن عمو چه می گوید؟ چرا از پاسخ دادن به او طفره میروی؟ مادرم گفت: خبر مرگم را دکتر به پدرت داد. ولی من هنوز کامل از دنیا جدا نشده بودم. هنوز با جسمم رابطه داشتم. هر چه سعی می کردم به آنها بفهمانم که من زنده ام ولی نشد. نمی توانستم. دلم پیش شما بود. خصوصا تو که هنوز خیلی کودک بودی. نگران آینده تان بودم.  تصمیم گرفتم به خانه بروم! در یک چشم به هم زنی خود را در حیات خانه دیدم. زن عمویت رادیدم که در حوض خانه لباس شما را میشست. از ناراحتی فریاد زدم فلانی... . عجیب بود! انگار واقعا زن عمویت صدایم را شنید. با ترس و وحشت بلند شد و به اطراف نگاه کرد. ولی من را ندید. دیگر صدایم را هم نمیشنید. دیگر دلم نیامد به او بگویم آن صدایی که شنیدی تخیلت نبود و بلکه واقعا خودم بودم.

      سه سال پیش وقتی عمو به خانه ما آمده بود شاهد گفتگویی بین مادر و عمو شدم که مطمئنا به فیلم 5 کیلومتر تا بهشت خیلی نزدیک است. مادرم به او میگفت چند شب پیش خواب فلانی را دیدم (مادر زن عمویم بود که چند ماه قبلش به رحمت خدا رفته بود که البته با خانواده ما ارتباط چندانی نداشت) زیاد این خواب را به یاد ندارم. فقط یادم مانده که انگشتری با ارزش را به من نشان میداد. من را برده بود کنار فلان شخص! عمو بلافاصله به خانواده آن مرحوم تماس میگیرد. در ابتدا با زیرکی از انها درباره انگشتر میپرسد. فهمید که واقعا انگشتری با ارزش وجود دارد. خواب مادرم را برای آنها تعریف میکند. پیغام آن مرحوم بوسیله مادرم از برزخ به خانواده اش در زمین میرسد. دیگر نمیدانم انگشتر به صاحب اصلیش باز گشت یا نه.