در ایستگاه اتوبوس، منتظر بودم. و فقط نظاره میکردم. بی سر و صدا آمد. بچه اش را در فاصله چند متری من بر روی زمین گذاشت. با سرعت و با حداقل احتیاط از این سمت خیابان به سمت تپه زباله ها رفت. زباله هایی که معمولا از تالار عروسی کناری جمع شده است.جوانی سر او فریاد زد تا از آنجا دور شود. اضطراب از نوع حرکاتش پیدا بود ولی تا وقتی که چیزی قابل خوردن برای خودش و کودکش پیدا نکرد از آنجا دور نشد. بلافاصله بعد از تامین غذای خود و بچه، شروع به دویدن کرد تا از خیابان عبور کند. همچنان من در کمال حیرت فقط نظاره میکردم. و میدیدم که چگونه و با چه عشقی به سمت بچه ضعیف اش میرفت تا او را سیر کند. خیابانی که ماشین ها با سرعت از آن عبور میکردند. ناگهان صدای ممتد بوق با صدای تیز ترمز درهم آمیخت...

 
کار تمام شد. زیر چرخ های ماشین له شد و ماشین بی اعتنا راهش را ادامه داد. گربه در مقابل دیدگان کودکش جان داد.آه و ناله بچه گربه در کنار جنازه مادرش عرش خدا را هم به لرزه می انداخت ولی دل هیچ انسانی نلرزید.

  بعضی ها شب میمیرند، بعضی ها روز. ولی من شبانه روز...

  این آهنگ رو که ظاهرا فرزاد فرزین خونده رو شنیدید؟