به نام خدا؛  یکی بود، یکی نبود. کودکی بود که دل مهربانی داشت. خانواده کودک مرغی خریدند. روز موعود رسید و مرغ را طبق احکام اسلامی ذبح نمودند. کودک وقتی از این فاجعه باخبر شد که کار از کار گذشته بود. بلافاصله آبغوره گرفت و با قاتلان مرغ دعوا کرد. به قدری ناراحت شد که از خانه بیرون رفت. مادر خانه شروع کرد به سلاخی کردن مرغ. یعنی بعد از قرار دادن مرغ در آب جوش پرهای آن تازه از دست رفته را با خشانت تمام از بدنش جدا میکرد. کودک در حالی که هنوز چشمان سرخش خیس اشک بود، با ناراحتی به خانه بازگشت. سینه اش رو جلو انداخت و جسورانه و با صدایی گرفته گفت مرغ را به من بدهید تا دفنش کنم. حاضرین همه به کودک خندیدند. ولی کودک شوخی نکرده بود. او برای دفن مرغ مصمم بود. پدر جلو آمد. با او صحبت کرد. آیه آورد. استدلال آورد. تا کودک اندکی کوتاه آمد. با همان بغض رو به مادر كرد و با حالتی التماس گونه گفت: لااقل سرش را بدهيد دفن کنم!! و بالاخره سر جدا شده مرغ با شكوه و احترام خاص كودكانه اي در روزی مثل اینروزها در باغچه خانه دفن شد. روحش شاد و يادش گرامي. راستی اسم کودک علی بود