قبل از هرچیز میخواهم اعتراف کنم بلد نیستم با واژه های رنگارنگ بازی کنم. میخواهم اعتراف کنم هوا اینجا سرد است. میخواهم خودم را رسوا نکنم ولی نمیشود. نمیشود از چیزی نوشت که جرئت نوشتن را از آدم میگیرد. میخواهم اعتراف کنم که چه در اینجا و چه هر جای دیگر خجالت میکشم اعتراف کنم. بس است دیگر، زیادی اعتراف کردم./ خوشبحال بعضی ها... چه ساده از احساس خود سخن میگویند. اصلا در سردر وبلاگشان تصویر یک قلب میگذارند. و یا شاید هم دخترکی در آغوش یک کفتار پیر! و اسمش را میگذارند عشق./ علی این روزها چه ساده دلت میگیرد. ردش را میتوانم از امیر بگیرم که همین چند روز پیش دیدمش و هنوز خودم هم نفهمیدم چه جفایی در حق این دل کرد. یا آرشی که بیشتر از مرگ محمد از من اشک گرفت. بگذار امین احمق نفهمد که در نبودش من هم بغض کردم. حالا که که با این طعنه ها دلت آرام میگیرد ای تهمت ها مرا دریابید! دیگر نه تو و نه هم مسلکانت شایسته دلتنگی نیستید. ولی وقتی دیدم سیاوش هم ترجیح داده که دیگر نباشد، بیشتر دلم گرفت./
+ علی... این روزها چه ساده دلت میگیرد. هر چند که بهتر است به کسی نگویم که دل داری.
+ تیراژ را میبندم چرا که بدون مجوز چاپ میشود.
+ هر لحظه امکان دارد این مطلب حذف شود. خب دل است دیگر! منطق سرش نمیشود.