وقتی به سفیدی چشمهایش نگاه میکنی احساس میکنی میخواهد
گریه کند، و معمولا در مواجه با من لبخند میزد. و این تناقض دلنشین از آن پسری باهوش و بسیار مذهبی بود که در مدرسه تیزهوشان درس میخواند. تا جایی که
نمازها و نوافلش را گاهی تا دو ساعت ادامه میداد. بسیار فکر میکرد و
کمتر حرف میزد. ولی کم کم شر و شور دوره کودکی در او گم شد. و از این دنیا جدا
شد...
نمیدانم در کجا سیر میکرد. خیلی با او حرف میزدم. حالات و
رفتارش متناسب با سنش نیست! بارها به او گفتم که جوانیاش را در کجا گم
کرده است!؟ پاسخش به من و بسیاری دیگر فقط یک چیز بود؛ یک مشکل بزرگی دارم
که نمیتونم به کسی بگم...
کم کم با افت تحصیلی جدی مواجه شد. تا
آنجا که در سال دوم دبیرستان ترک تحصیل کرد. به نقل از خانوادهاش گاهی از
صبح تا شب خود را در w.c و یا اتاقش محبوس میکرد. کم کم نماز خواندن را هم
رها کرد. این تغییر ناگهانی همه را شگفت زده کرد. ساحر، جنگیر،
روانشناس، هیچ یک نوانستند برای او کاری کنند. او اکنون در تیمارستان بستری
است. با موها و ناخنهای بسیار بلند. و تا جایی که جا دارد لاغر و نحیف.
دعایش کنید...
خو گناه نکردن فک کنم سخت تر باشه
اشتباه میکنی توتی جان
به دوره کودکی برگرد
گناه کردن خیلی سختتره