وبلاگ علی سواری

یادداشت، گزارش، تحلیل و روزمره‌نویسی

به خاطر پدر

اولا میلاد امام علی رو تبریک میگم. هینطور به کلیه پدرهای زحمتکش، من جمله پدر خودم.

دوما؛ خیلی اعصابم خورد شده بود. آخه این چه وضع صحبت کردن با پدره؟! ادعاشم میشه ۲۳ سالشه و خیلی هم فهمیدست. برادر بزرگتره! با اون غرورش چی بش بگم؟ نه! خودتو جا من بذار! چی بش بگم؟ وقتی با پدرم بد حرف میزنه با من چطور حرف میزنه! بگذریم! مدتی پیش با یه مطلبی برخورد کردم ! انگار پدرم بود که داشت با من حرف میزد. تا حالا بیشتر از ۱۰ بار خونمش. بازم برام تازگی داره. کاش همه اینو بخونن ....

Dear son...

The day that you see me old and I am already not, have patience and try to understand me …

If I get dirty when eating… if I can not dress… have patience. Remember the hours I spent teaching it to you

.

If, when I speak to you, I repeat the same things thousand and one times… do not interrupt me… listen to me.

When you were small, I had to read to you thousand and one times the same story until you get to sleep…

When I do not want to have a shower, neither shame me nor scold me…

Remember when I had to chase you with thousand excuses I invented, in order that you wanted to bath…

When you see my ignorance on new technologies… give me the necessary time and not look at me with your mocking smile…

I taught you how to do so many things… to eat good, to dress well… to confront life…

When at some moment I lose the memory or the thread of our conversation… let me have the necessary time to remember… and if I cannot do it, do not become nervous… as the most important thing is not my conversation but surely to be with you and to have you listening to me…

If ever I do not want to eat, do not force me. I know well when I need to and when not.

When my tired legs do not allow me walk

...

… give me your hand… the same way I did when you gave your first steps.

And when someday I say to you that I do not want to live any more… that I want to die… do not get angry… some day you will understand…

You must not feel sad, angry or impotent for seeing me near you. You must be next to me, try to understand me and to help me as I did it when you started living.

Help me to walk… help me to end my way with love and patience. I will pay you by a smile and by the immense love I have had always for you.

I love you son…

Your father

پسر عزيزم:

روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني ....

اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش.

و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم.

اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده.

هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري.

هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن.

زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم.

هنگامي كه ضعف مرا در استفاده از تكنولوژي جديد مي بيني، به من فرصت فراگيري آن را بده و با لبخند تمسخرآميز به من نگاه نكن ...

من به تو چيزهاي زيادي آموختم... چگونه بخوري، چگونه لباس بپوشي ... و چگونه با زندگي مواجه شوي

هنگامي كه در زمان صحبت، موضوع بحث را از ياد مي برم، به من فرصت كافي بده كه به ياد بياورم در چه مورد بحث ميكرديم و اگر نتوانستم به ياد بياورم، از من عصباني نشو.

مطمئن باش كه آنچه براي من مهم است با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث!

اگر مايل به غذا خوردن نبودم، مرا مجبور نكن. به خوبي مي دانم كه چه وقت بايد غذا بخورم .

هنگامي كه پاهاي خسته ام به من اجازه راه رفتن نمي دهند ....

دستانت را به من بده ... همانگونه كه در كودكي اولين گامهايت را به كمك من برداشتي

و اگر روزي به تو گفتم كه نمي خواهم بيش از اين زنده باشم و دوست دارم بميرم ... عصباني نشو. روزي خواهي فهميد كه من چه مي گويم.

تو نبايد از اينكه مرا در كنار خود مي بيني احساس غم، خشم و ناراحتي كني. تو بايد در كنار من باشي و مرا درك كني و مرا ياري دهي، همانگونه كه من تو را ياري كردم كه زندگي ات را آغاز كني

مرا ياري كن در راه رفتن. مرا با عشق و صبوري ياري ده كه راه زندگي ام را به پايان ببرم.

من نيز پاداش تو را با لبخندي و عشقي كه همواره به تو داشته ام خواهم داد.

دوستت دارم پسرم.

پدر تو

۰۳ تیر ۸۹ ، ۱۵:۵۵ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

و اما باز هم حکایتی دیگر از پرسش های بی جواب من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۵۶
علی سواری

نظرسنجی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ خرداد ۸۹ ، ۰۷:۴۲
علی سواری

..

از قفس تن خسته ام

شوق پرواز دارم.....

۱۹ خرداد ۸۹ ، ۱۵:۳۲ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

می خوام آواره بشم ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۵
علی سواری

شانس اوردی....

داشتم وبلاگو حذف می کردم ولی دلم نیومد!
۰۹ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

فقط همین ...

یک شبی مجنون نمازش را شکست         بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود     فارق از جام الستش کرده بود

گفت یارب از چه خوارم کرده ای                بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق دلخونم نکن            من که مجنونم، تو مجنونم نکن

مرد این بازیــــچه دیگر نیـــــستم               این تو و لیلای تو، من نیستم

گفت ای دیــــوانه لیــــــلایت منم               در رگت پنهان و پیدایت منم

۰۵ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

دوباره اومدم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ خرداد ۸۹ ، ۰۸:۴۰
علی سواری

چرا هیچکی جواب چراهامو نمیده!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۴:۳۰
علی سواری