وبلاگ علی سواری

یادداشت، گزارش، تحلیل و روزمره‌نویسی

دویدگی مزمن

با عرض سلام

قبل از اینکه برید و ادامه مطلبو بخونید نیازه یه چیزایی رو خدمتتون عرض کنم:

* این پست رو دیروز نوشتم، ولی امروز تو وبلاگ گذاشتمش!

* این پست از اون پستاییه که همه باید دربارش نظر تخصصی (تخصصی نه خصوصی!) بدن!!

* اگه با نظریه دویدگی آشنا نیستید، قبل از این برید نظریه دویدگی رو مطالعه بفرمایید.

* داستان یه ذره غمگین تموم شد خودتون به بزگواری خودتون ببخشید!

* در ادامه مطلب نظر سنجی هست که لطف کنید ودر اون شرکت کنید!!!

ادامه مطلب...
۰۹ شهریور ۸۹ ، ۰۷:۳۰ ۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

چراغ خاموش! تا بعد از شبهای قدر

و باز هم همان حکایت پریدگی!

از قفس تن خسته ام!

شوق پرواز دارم...

التماس دعا


ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۱۷ ۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

مایی که پابرجا ماند، نماند!

امیدوارم روزی از نوشتن این پست پشیمون نشم...

وقتی که تو یکی از وبلاگ دوستان، اونم سردر ورودییش! با این یه بیتی برخورد کردم خیلی شوکه شدم! واقعا منو تحت تاثیر قرار داد!

ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم!

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

اولین باری که با این یه بیتی برخورد کردم یکی از حساس ترین لحظه های زندگیم بود! چقدر حساس بود اون دو راهی سرنوشت ساز! خیلی سخت بود (همون تصویر بالایی، با امضای همون یار قدیمی). نمیدونم چرا این پست رو دارم اینجور مینویسم! نمی خوام تعریف کنم. ولی مینیویسم تا اگه ع.س یه روزی به وبلاگم سر زد بدونه من هیچ وقت جا خالی ندادم! بهتر این بود که خودتون میرفتید! بدون سر و صدا! آره حقتون رو خوردن! ولی دلیل نمیشد به 15 نفر از جمله من ضربه بزنید!    نا خواسته!  هرچند دلم می خواست با شما باشم! هر چند فلانی در حق شما اشتباه بزرگی کرد! ولی شما می تونستید برای رضای خدا! و به خاطر ما 15 نفر! سکوت کنید. ای کاش اجازه میدادید طرف مقابلتون اشتباهشو به آخر میرسوند. چون ضررش کمتر از برخوردهای شما بود. این یه واقعیته! خودتون میدونستید اون سبک حرف زدن برا ما خیلی زوده! شیرازه ما از هم پاشید، فلانی زندگیش به آتیش کشیده شد، بهترین دوستم الان دشمنمه، خیلی ها تحقیر شدن! طرف مقابلتون خورد شد تو بارش تهمت! قبل از این که به رحمت خدا بره! این جمله رو خودش بهم گفت! من اشتباه کردم! ولی حقم نبود اینطوری با من برخورد بشه! و راست می گفت.

هر چند که همین الانم به کمک شما نیاز دارم. و خیلی به کمکتون نیاز دارم. و شدیدا به کمکتون نیاز دارم. وای کاش میتونستید درک کنید که چقدر به کمکتون نیاز دارم. ولی میدونم سیم تحویلتون بریده! پس نمیگم ای کاش ...

زندگی چقدر پیچیده شده! نه؟


***



اولا خیلی شرمنده که بعضی وقتا جواب کامنتهاتون رو نمیدم یا دیر میدم! واقعا بعضی وقتا نمیرسم!

میگن بهترین دوست تو  کسیه که عیبهاتو به تو هدیه کنه! تو پست قبلی چند تا گاف خوشکل زده بودم! خیلی خوشحال شدم بعضی ها بم گفتن (از جمله توتیا و آخرین اثر) همیشه از این کارا بکنید.


۰۴ شهریور ۸۹ ، ۰۴:۴۲ ۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

بخوان...

تو همسایگی ما یه پیر مرد زندگی می کرد، که همیشه کنار خیابون رو یه تخت سنگی که نزدیک فضای سبز بود می نشست. اون وقتا یه پسر هشت ساله شیطون بودم! ( که البته شاید الانم خصوصیت دوم را داشته باشم!) و ما بچه های محله عاشق این پیرمرده بودیم! چون تفریح عصرای ما شده بود! فکر می کردیم دیوونه است وما لطف داشتیم و سر به سرش می ذاشتیم. ولی  پدرم چیزه دیگه ای می گفت. اون می گفت اون آدم فهمیده ایه! کم می رفت تو خونه ی پسرش چون می دونست اونو نمی خوان، و نمی خواست حرمتش از بین بره. بچه ها رو دور خودش جمع می کرد و با اونا مثل بچه ها حرف می زد چون بچه ها رو دوست داشت و می خواست تو این خانواده ی خیابونی زندگی شیرینیو آخر عمری با بچه ها داشته باشه. وقتی با حمید صحبت می کردیم که ای فلانی! چرا پدر بزرگتونو ول کردیدو تو زبونا انداختید این پیرمرده آخره عمری دیوونه شده؟! (حمید یه دو سال ازم بزرگ تره) جمله ای گفت که هیچ وقت از ذهنم نرفت. اولش خیلی خندیدم ولی الان که فکر می کنم حس می کنم جا داره که آدم سرشو به دیوار بکوبه و ساعت ها گریه کنه. گفتش پدر بزرگم دیوونه بود! صبح ها برا نماز صبح بیدار می شد و بعد از نماز می نشست یه ساعت قرآن می خوند! پرسیدیم خب این چه اشکالی داره؟! با یه حالت اخمی گفتش مگه خونمون قبرستونه که هر روز صبح قرآن بخونه!

آخه چرا فکر می کنیم قرآن فقط بدرد مرده ها می خوره؟

بگذریم از اون پیرمرد که به رحمت خدا رفت. ما چمون شده که قرآن رو گذاشتیم تو کتابخونه و سالی چند بار؛ تا عید نوروزی بشه، کسی می خواست بره سفر، نذری، شبه قدری بشه، کسی از ما فوت کنه، از کنار قبرستونی رد بشیم، به فکر مون میاد که خدا هم کتابی داره. اینو میگم نه اینکه چون مسلمونیم! اینو میگم چون باور داریم به وجود خدا! بگذریم از انجیل و سایر کتاب های آسمانی که شاید تا حالا ندیده باشیمشون، هر چند که کتاب خدا نویسندش خداست! وحیف که اون کتاب ها بشون دست برده شده! چرا با قرآن اینجور برخورد می کنیم؟ عادت کردیم  پیرمردا این کتاب رو بخونن و برداشتشون رو از این آیات مقدس رو قبول کنیم! این ظلم به قرآن نیست! ظلم به خودمونه که خودمون رو از این کتاب محروم کردیم! خدا قرآن رو طوری نوشته که بدرد تمام بشریت بخوره! در تمام عصر ها و زمان ها! از عصر شتر تا عصر موتور! و هیچ وقت کهنه نمیشه. و مطمئنن تنها منبع موثق حق و حقیقت کتاب خداست.

اکنون فایل زیر رو دانلود کنید و فقط لذت ببرید! (حجم کمتر از 3 مگابایت)

 
 
...........................................................................................................................................
اومدم و کامنتها رو خوندم. ممنون از لطفتون، تا چند روز دیگه هم نیستم، امیدوارم در نبود من از جواب ندادن و تایید نکردن نظرا دلخور نشید. جبران میکنم.
راستی اشکالای متنو با کمک شما عزیزان برطرف کردم!
اگه هنوزم اشکالی داشت بم بگید!!!!
۳۱ مرداد ۸۹ ، ۱۸:۴۶ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

دموکراسی! چرا و چگونه

چه کسی می گوید حق با اکثریت است؟!

آیا واقعا حق با اکثریت است؟

چرا باید حق با اکثریت باشد؟

چگونه حق با اکثریت است؟

http://www.hawzah.net/per/magazine/at/001/at001-085.jpg

۲۵ مرداد ۸۹ ، ۲۰:۰۶ ۳۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

یک دهم عاقلان منم!

عاقل ده خصلت نیک دارد:

سکوت، خوشرویی، فروتنی، صداقت، عمل نیک، تفکر، عبرت آموزی، خضوع، یاد مرگ، و کوچک شمردن خویش.

که من فقط آخری را دارم! البته گمان کنم!

.........................................................................................................................................



قضیه از این قراره که دویدگی من گل کرد و دست به یک عمل فوق ناشیانه زدم! اولا وبلاگ جدیدمو که که سرویس دهندش جوان بلاگ بود رو زدم ناکار کردم! وقبل از اون با یه حرکت فوق دویدگی وبلاگمو عوضیدم و رفتم با یه دویده بدتر از بلاگفا دوست شدم! (همش تقصیر دوستان نابابه! باور کنید) الان به فلان خوری افتادم وگفتم بابا غلط کردم! البته بعضی از دوستان برای آشتی مجدد ما با بلاگفا رو زدند که جا داره ازشون تشکر کنم (بخصوص از آقای آخرین اثر که آخرش نفهمیدم اسمش چیه!)

خلاصه کاری کردم که فقط خودمو لعنت کردم. الانم اینو فهمیدم که هیچ جا خونه اولی آدم نمیشه!

حالا نظر بدید!!!

نظراتم فعال می کنم بدون تایید تا دلتون بخواد دویدگیمو تو سرم بکوبید!

..........................................................................................................................................



پی نوشت(بخوانید پفک نمکی!):

با توجه به بعضی نکته های دوستان لازم است موارد ذیل را با شما درمیان بگذارم.

۱. اینکه بلاگفا یک باره بگوید پانصد گیگابایت از اطلاعاتش به یک باره بپرد، کم الکی نیست!! خیلی الکی است! تصور اینکه پس از چند سالی عضویت در بلاگفا (به شرط حیات) یک باره کلیه اطلاعاتم به علت ناشی گری آقای شیرازی حذف گردندغیر قابل تحمل است.

۲. این وبلاگ اولین وبلاگ بنده بود. و آن را در ابتدا آزمایشی ساختم. که ناگهان جوگیر شدم و روز به روز پست هایم را اضافه کردم.

۳. تمایلی نداشتم بعضی از دوستانم مطالبم را بخوانند.  و چون آدرس وبلاگم پیش آنها لو رفت اینک همه متوجه شدند که علی وبلاگی دارد و هر بار می آیند پست هایم را می خوانند.

و چند دلیل شخصی دیگر باعث شد که تصمیم گرفتم که وبلاگمان را عوض نماییم. که متاسفانه وبلاگ جدیدمان با شکست مواجه گردید و دوباره به خانه نخست بازگشتیم.

حال شما بگوید! آیا من دویدگی دارم؟!

۲۳ مرداد ۸۹ ، ۱۱:۳۹ ۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

سعید! ترکیبی از بلاهت و صداقت، بیتا! ترکیبی از دریدگی و پدرسوختگی

نظرات مختلفی در باره فیلم فاصله ها بیان شده،  من می خواهم وارد درونمایه فیلم شوم، و آن را مانند یک واقیعت اجتماعی تحلیل کنم. آری!  فرمودید که سادگی سعید مفرط بود، ولی من می گویم سعید ساده نبود! صادق بود. و جوانان زیادی مانند این جوان ناپخته چنین دردی را چشیدند. شاید من با دختری مانند بیتا بر نخورده باشم، ولی بگمان من، این قانون نانوشته ی ثابتی است که اگر شریک زندگیت را در خیابان انتخاب کنی در خیابان رهایت می کند. عشق شوخی نیست! از شوخی کردن با آن جدا خودداری بفرمایید. اول باید شناخت سپس عاشق شد. ولی سعید اول عاشق شد، چنین زمانی فقط می توان گفت خر بیار و باقالی بار بفرمایید. و اینکه چرا گفتم بلاهت! فقط بگویم اینکه بسیاری از ما پسرها بی حساب و کتاب، با یک نگاه، یک دل که چه عرض کنم، بلکه صد دل عاشق می شویم، کم الکی نیست! خیلی الکی است. که به غلظت خریت و بلاهت ما پسرها بستگی دارد. بگذریم از سعید.

بیتا ! دختری که اشکم را درآورد! نمی دانم از نفرت یا دلسوزی! حالا چرا می گویم؛ بیتا ترکیبی است از دریدگی و پدر سوختگی، نیاز به کمی توضیحات اولیه دارد.  مرحله ای است بعد از دویدگی که با توجه به مصالحی که مدنظر بود! از ذکر ادامه نظریه دویدگی خودداری کردم. هنگامی می گوییم فلانی دریدگی دارد که پرده حیا و عفتش پاره شود، وقتی که از غیرت و حمیتش چیزی باقی نماند، رسوای آدم و عالم شد، می گوییم فلانی دریدگی دارد. و بیتا دست همه ی دریدگان عالم را از پشت بست. بیتا ست سرمنشا رواج دریدگی در بین جوانان پسر و دختر. امثال بیتا کم نیستند. البته نه به این شدت! ولی بسیارند. و چرا گفتم پدرسوختگی! که گمان نکنم نیاز به توضیح خاصی داشته باشد. نغمه، با شرایطی حدودا مشابه برخورد کرد ولی خود را نباخت! معلوم است که بیتا مانند بی صحابان بزرگ شد، و تربیتی ضعیف داشت. این ننگ ابدی به پدرش نامربوط نیست. و بیتا ست جامع دریدگی و پدرسوختگی. والسلام

۲۳ مرداد ۸۹ ، ۱۱:۱۶ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

باشه! دیگه نمیپرسم چرا!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ مرداد ۸۹ ، ۱۱:۰۵
علی سواری

خــبـــرمــرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.....

ایــــن خــــــــاطــــــــــرهـــ کــــــــامـــــــــــــلا واقــــــــــــــــعـــــــــــــی اســـــــــــــــتــــــــــــــــــــــ

در یک منطقه محروم زندگی می کند. که فاصله آنجا تا خانه ما بسیار زیاد است. بالاخره تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن خود را به خانه ی او برسانم و خبر را بدهم. کاش نمی گفتم. کاش من نمی گفتم! با یک دوچرخه این مسافت را طی نمودم. عرق از سر و رویم می ریخت. کسی نیست بگوید آخر آدم حسابی به تو چه ربطی دارد. میرفتی خانه خودتان و شامت را کوفت می کردی. به همه چیز فکر می کردم به جز به طریق ارسال خبر. آخر منطقه ناامنی است. باید حواسم را خوب جمع می کردم. به سختی آدرس خانه اش را پیدا کردم. تا مرا دید شوکه شد. او گردن کلفت کلاس و من مثلا بچه درسخوان. به هیچ وجه توقع نداشت که من آن هم با یک دوچرخه، آن هم درآن موقع شب، و تنهایی بیام به او سری بزنم. با یک لبخند که سرشار از تعجب بود به استقبالم آمد. نخواستم او را در تعجبش نگه دارم. بلافاصله بعد از یک سلام و احوال پرسی کوتاه چشمانم را بستم و دهانم را بی مهابا به کار انداختم؛

-          فلانی! پس کجایی این دو روزه هر چی زنگ زدم بت گوشیت خاموش بود. دیروز اونکه عاشقش بودی تصادف کرد، بلافاصله مُرد! امروز بعد ازظهر دفن شد رفت!

 لبخند بر لبانش یخ زد. رنگ و رویش دگرگون شد. چشمانش سرخ شد. با حالتی بسیار حزین و صدایی آرام و تا حدودی لرزان پرسید:

-          جدی میگی علی؟!

چیزی که در صورتم هیچ اثری نداشت حالت شوخی بود.

-          مگه من بات شوخی دارم! لباساتو بپوش بریم سری به خانوادش بزنیم.

حس می کنم تا حدودی کمرش کج شد. کاملا مبهوت شده بود. رفت و بعد از چند دقیقه آمد. در فکر فرو رفته بود. جمله ای گفت و سوار دوچرخه شد؛

-          بریم سر مزار!!!!!

-          کجا!!!!!

در حالت عادی جرأت کل کل کردن با او را نداشتم. چه برسد به حالا که مطمئنم از عمق وجود میسوزد. پس بدون آنکه منتظر جوابش باشم سوار شدم. از خستگی داشتم از حال میرفتم! در حین رکاب زدن متوجه شدم که گریه می کند، با یک صدایی مهربانانه به او گفتم؛

صبرکن عزیزم، چند دیقه دیگه میرسیم سر مزارش اون وقت تا دلت می خواد گریه کن!

این هم از دلداری. با همان دوچرخه مذکور حدود ساعت 11 شب به بهشت آباد رسیدیم! ذکر آنکه بر سر قبر آن نوگل سفر کرده چه گذشت بسیار سخت است. فقط می توانم بگویم ساعت 3 بامداد به خانه رسیدم!

نمیدانم چرا اینگونه شد. شاید واقعا تقصیر از من باشد. گمان کنم خبر مرگ را بد به او رساندم! نمیدانم!

۲۶ تیر ۸۹ ، ۰۷:۰۶ ۵۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

امان از این پرسش های بی جواب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ تیر ۸۹ ، ۰۷:۳۰
علی سواری

درسی که از طبیعت باید آموخت

جای همه ی شما خالی! جهت خوشگذرانی با جمعیت رفقا سفری داشتیم به سوی باغملچ (اصطلاح محلی باغملک) به کجا! به منطقه زیبا و خوش آب و هوای رباط. رباط روستایی است با اینقدر جمعیت و آنقدر مساحت. در این روستا رودخانه ای است که به شکل ناجوانمردانه ای سرد است. این رودخانه منبع تامین آب زراعتشان (شالیزار) می باشد که از آنجا سرچشمه می گیرد و به اینجا ختم می شود. مردمان این روستا لر تشریف دارند و نسبتا موجودات باصفایی هستند. که اگر راستش را بخواهید که میدانم می خواهید این مردم وحشتناک پولکی می باشند و بابت هر ریز و درشتی پول طلب می کنن (البته نه همه). این چندمین بار است که با دوستان یا به قول خودشان اراذل به این روستا سفر می کنیم. اگر فرض کنید ساعت 10 صبح به آنجا رسیدیم ما ساعت 10:15 در آب شیرجه زدیم. تصمیم گرفتیم که از بستر رودخانه و برخلاف مسیر آب به سوی مال آقا حرکت کنیم که حدود 3 یا 4 ساعت پیاده روی می شود. سرتان را درد نیاورم خلاصه خیلی خوشگذشت. در این مسیر دشوار این حقیر درس هایی آموختم که ذکر آنها می تواند مفید باشد؛

1.   همیشه قبل از حرکت هدف خود را مشخص کنید و قدرت خودتان را برای رسیدن به هدف بسنجید.

2.   اگر با گروهی هدف و مسیر مشترکی دارید شک نکنید حرکت جمعی موفق تر است.

3.   گاهی لازم است برای رسیدن به هدف بر خلاف جریان آب حرکت کنید، پس نترسید و دل تان را به دریا بزنید.

4.   در حرکت به سمت هدفی، سخت ترین قسمت کار شروع است، در قدم اول سردی آب شما را دلسرد نکند! به زودی به این سرما عادت می کنید.

5.   جاهایی که دیدید فشار آب بسیار زیاد می شود، مانند من ریسک نکنید! بعضی وقتها ما قدرت حرکت برخلاف جریان را نداریم و فقط با جان خود بازی کردیم، این مقاطع را از رودخانه خارج شوید واز کنار آن رد شوید.

6.   استراحت در بین مسیر را فراموش نکنید! روی سنگ بزرگی بشینید، پاهایتان را در آب قرار دهید، به فضای اطرافتان بنگرید، وسعی کنید چند دقیقه فقط لذت ببرید!

7.   ما هرگز به مال آقا نرسیدیم! این را به یاد داشته باشید که گاهی به اهدافتان نمیرسید، بی خودی و خارج از حد توانتان زور نزنید!

8.   اگر موفقیت و خوشبختی در زندگیتان را نقطه ای فرض کردید سخت در اشتباهید! خوشبختی یک نقطه نیست! یک مسیر است.

9.   راستی! داشت یادم میرفت بگویم برای اینکه بتوانید راحت تر حرکت کنید تا می توانید از همراه بردن افراد اضافی، ضعیف، ترسو و ... ، مانند خانم ها و چاق ها جلوگیری کنید!! اینها حرکت جمعی شما را کند می کنند! (شوخی با خانومای عزیز! انصافا اگه خدا این زنا رو خلق نمیکرد ما به کی میخندیدیم!!!!) 

این هم نمایی دور از این منطقه با صفا

***   

۱۷ تیر ۸۹ ، ۰۵:۵۶ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

جام جهانی

*  یا مهدی ما مدعیان دل خزانی داریم             با حضرت دجال تبانی داریم

ما لاف زن ندبه و اشک و آهیم               این جمعه نیا جام جهانی داریم....!!!!

*  تو  این جام جهانی هیچ چیزی من را بیشتر از این خوشحال نکرد که مدعیان مغروری چون فرانسه، ایتالیا و انگلیس همان اول سقوط کردند! نپرس چرا که نمیگم!

*   ولی واقعا چرا سقوط کردند؟؟؟

*   اصولا طرفدار متعصب تیم خاصی نیستم ولی عاشق چند بازیکنم! کاکا و مسی...


*   چه حیف شد با این جام خداحافظی کردند، مارادونا هم باید جواب گندی که زده رو بده! یعنی چه! علی دایی مربی آرژانتین میشد سنگین تر بودن!

*   واقعا آدم زورش میاد که غنا تا یه قدمی نیمه نهایی رو بره ولی به خاطر بی عرضگی یه بازیکن برگرده. این بهترین فرصتی بود که امکان داشت برای یه تیم سطح دوم دنیا پیش بیاد!

*   عوضش دم آلمان گرم! به نظرم واقعا لایق قهرمانی هستن! ولی امیدوارم اسپانیا قهرمان بشه! چرا؟! چون تا حالا قهرمان نشده بودن! اگه حالا بشه خیلی خوب میشه! مگه نه؟ ولی امیدوارم هلند خواب فینال رو نبینه! چرا؟ همینطوری! برا خنده!!

*    مدتیه میترسم به سوالای بی جوابم ادامه بدم! نظرتون چیه؟ بدرد بخور هستن؟ ادامه بدم؟ تاثیر گذار هستن؟ سبکشونو عوض کنم چطوره؟ لوث نشدن؟ یا لوس نشدن؟!

*     پروفایلم تو این وبلاگ ناپدیده! فعالش کردم ولی نمیدونم کجاست؟ اگه کسی پیداش کرد مژدگانی داره!

*    ترو خدا وقتی به وبلاگ یه آدمیزاد سر میزنید نظر بدید! باعث دلگرمیه! کامنت من دست و پای همه عزیزان رو میبوسه!

*    پرسش های بی جواب قبلیم تو پیوند های روزانه ویرایش شدش موجوده! اگه دوس داشتید سری بزنید.

 

۱۳ تیر ۸۹ ، ۰۷:۳۶ ۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

و اما کنکور 89

چه خواب نازی بود. به زور منو ساعت 6 بیدار کردن. و به کمک چای تونستم صبحانهمو میل بفرمایم. یهو سوالی اومد به ذهنم که ریشه 3 حرفی کنکور چیه؟

که دیدم پدرم دوباره دراز کشید، میگه یه چرت میزنم! بابای ما رو باش چقدر بیخیاله! بالاخره تونستیم متوجش کنیم که بابا جان نیم ساعت دیگه درها رو میبندن. باید سریع بریم. یادم اومد نه مداد دارم و نه پاکنو بقیه موارد لازم. که فقط مداد جور شد. کارت ملی رو هم مادرم یادم اورد.

اوووه! چه ترافیکی روبرو دانشگاه شهید چمران درست شده! از ماشین پیاده شدم و بعد از چاق سلامتی با دوستان رفتم تو.

دانشکده مهندسی طبقه اول انتهای راهرو آموزش. خیلی خوابم می اومد. فکر کنم ساعت 8 آزمون شروع شد.عمومی ها رو سعی کردم با دقت جواب بدم. زیاد سخت نبودن. از خستگی داشتم از حال می رفتم! دین و زندگی رو تا وسطا جواب دادم و انگلیسی رو نرسیدم حتی نگاه کنم. حالم گرفته شد. مهم نیست! سال دیگه!

با یک طمئنینه ی خاصی شروع کردم به خوردن بیسکویتی که داده بودن. نان روغنی. به موانعی فکر کردم که مانع شدن درس بخونم تا کنکور رو بهتر بدم. و به برنامه ای که باید برای آینده بریزم که موفق تر بشم. سوالات اختصاصی رو ورق زدم. حیف شد. بیخیال! سال دیگه!!

پشت پاسخنامه ریز و خوش خط نوشتم چیزی که ذهنمو به خودش درگیر کرده بود؛

چرا عاقل کند کاری که باز آید پشیمانی!؟

              واقعا چرا؟!

                                         chera-ali.blogfa.com                  

پاسخنامه رو تحویل دادم و اومدم بیرون. تر جیح دادم، پیاده برم خونه. 20 دقیقه بیشتر راه نیست. از پل پنجم. کارون دیگه خیلی پیر شده! جون دیگه نداره! که ناگهان دیدم زیر پل پلیسها جمع شدن. رفتم. آره کارون دوباره جون کسیو گرفته! پیرمرد شده بود عین مجسمه پلاستیکی. شنا میکرده بعد غرق شد. شایدم کسی کشته باشدش! نمیدونم. ول کن بابا بریم خونه! داوباره به این فکر کردم که ریشه 3 حرفی کنکور چیه؟ اصلا ریشه 3 حرفی داره؟ بگذریم.


۱۰ تیر ۸۹ ، ۱۵:۱۲ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد .....

ممنون میشم این چند جمله رو با من آروم و بیصدا زمزمه کنید؛

دل تو دلم نیست

چشمام پر اشکه

حرفام پر رازه

 دست خودم نیست

گریه هام بی اختیاره

دیروز بعدظهر سری زدم به مسجد محلمون، که نماز بخونم. از قضا برنامه اعتکاف اونجا برقرار بود. آدمای با صفایی بودن. همه مومنو پاک. پروژه فوق سنگین اعمال ام داوود رو داشتند اجرا میکردن! همه تو حال خودشون بودن. (البته ناگفته نماند که رفقا و آشنایان بنده هم حضور فعالی تو این مراسم داشتند، که بیشتر مشغول صحبت و خنده بودن!) نمیدونم یهو چم شد. یاد 7 سال پیش افتادم. وقتی که 11 ساله بودم اولین بار تونستم برم اعتکاف. از اونجا که سنم کم بود اجازه نمیدادن معتکف بشم. داشتم نامید میشدم که اولین بار با آقا محمد آشنا شدم. ازم بزرگتر بود و پارتی کلفتی پیش مسئولای اونجا داشت. برام رو زد که تونستم معتکف بشم. با هم دوست شدیم. خیلی پاک بود. خیلی مومن بود. احساس میکردم عاشقش شدم. باورم نمیشه که چند ماه پیش فوت شد. اونم تو یه سانحه رانندگی. به اون شکل فجیع. دیگه نمیتونم بغضمو تو گلو خفه کنم. تو همه چیزش تک بود. اخلاقش بیست بود. معدل دیپلم ریاضیش بیست نشد، ولی بالاتر از نوزده بود. نابغه بود. ورزشش خصوصا تو فوتبال عالی بود. اون خیلی بزرگ بود. روح بزرگی داشت که من نمیتونستم خوب بفهممش. احساس میکنم قلبم از تو سینم داره درمیاد. اون منو تنها گذاشتو رفت. من زندگیمو بش مدیونم. وقتی که بم نیاز داشت من تنهاش گذاشتم، ولی هر وقت من بش نیاز داشتم با تمام وجود کمکم میکرد. محمد مگه من میتونم فراموشت کنم. مگه من خبر نداشتم مادرت با چه زحمتی تو رو بدون پدر به اینجا رسوند. مگه نمیدیدم چطوری شده بودی وقتی از 24 ساعت 15 ساعتشو درس میخوندی. فکر کردی فراموش میکنم اون صدای قشنگتو؟ فکر نکردی وقتی بری من بدون تو چکار کنم با این همه گرگی که اطرافم هستن؟ حس نکردی برادر کوچکترت هنوز به مهربونیهای تو نیاز داره؟ آره! من خبر داشتم که میخواستی بری خواستگاری. همون شنبه؟ مگه نه؟ حدس نزدی لپ تابتو، گوشیتو، کیفتو بعد از فوتت یه مدتی بذارن پیشم. من همه شعراتو خوندم. شعرایی که به منم نشون ندادی! من! من که دوستت بودم؟ خودت بم گفتی صد برابر بیشتر از اینکه من دوست داشته باشم تو دوسم داری! هنوز تن صدات تو ذهنمه! پس چرا به من نگفتی نذر کرده بودی از نیشابور تا مشهد رو پیاده بری؟ خودم فیلمایی که با گوشیت گرفته بودی رو دیدم. تا نیشابور رو با قطار رفتی بقیشو پیاده. تکو تنها! مگه نه؟ آقا محمد هنوز اون دردو دلایی که بامن میکردی رو یادمه. تا ساعت دوازده شب تو اتاقت. کاش قدرتو بیشتر میدونستم. تو تنها بودیو تنها بزرگ شدی. همه سختیای روزگار رو دیدیو چشیدی. ولی کم نیوردی. ولی من چی؟ آخ چقدر حواست به من بود. ومن پرت بودمو بیخیال. آره! به قول برادرت؛ مرگ پایان کبوتر نیست. ولی با مرگت خیلی چیزا برا من پایان یافت. محمدجان. بعد از تو کسی رو پیدا نکردم. مدتی خدا تو رو وارد زندگیم کرد، که ببینمتو تو سر خودم بزنم. ولی حالا، خودت بگو! من با این سنگ سیاه مرمر چکار کنم؟

۰۸ تیر ۸۹ ، ۰۸:۰۱ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی سواری